سفارش تبلیغ
صبا ویژن

























جوینده معرفت

آیینه ...  

هر روز صبح قبل از اینکه پاشو از خونه بزاره بیرون یه سری به آیینه می زد و یه خورده به سرو وضع خودش نگاه می کرد که نکنه نامرتب باشه

این کار هر روزش بود

به قیافه خودش عادت کرده بود

جای لَک و پَک های صورتش رو از حفظ بود

مدتها گذشت

به روز به آیینه یه جور دیگه نگاه کرد ؟؟؟؟؟؟؟؟

کاش می تونستی ایرادای درونم رو بهم نشون بِدی تا بشورم و پاکشون کنم اما ...

چشماشو رو هم گذاشت و تصور کرد که آیینه این بار اون کاری رو می کنه که اون می خواد

اینبار رفت جلوی آیینه تا خودشو ببینه

 اما

 خیلی ترسید آخه اونی رو که توی آیینه دیده بود خودش نبود یه آدم با قیافه خیلی وحشتناک و زشت ، یه صورت سیاه با چشمایی ترسناک ابروهای درهم ، دهنی که داشت خون ازش چیکه می کرد

اونقدر ترسیده بود که جرأت نگاه کردن توی آیینه رو دیگه نداشت .

خیلی وحشت کرده بود

یعنی این من بودم ؟؟؟؟

وای خدای من !!!!!

من چیکار کردم با خودم ؟؟؟؟؟؟

آروم دوباره به آیینه با ترس نگاه کرد ....

دوباره همون قیافه وحشتناک و زشت رو دید

صورتش رو برگردوند

اشک چشماشو پر کرده بود ...

اون شب تا صبح به حال خودش گریه کرد و افسوس خورد .

فردای همون روز بود که دوباره با ترس و لرز نگاهی به درون آیینه کرد ...

بازهم همون قیافه وحشتناک بهش زل زده بود .

اون روز سر کار نرفت و نشست با خودش فکر کرد

چرا ؟؟؟؟

تمام اشک های دیشبم ... یعنی فایده ای نداشت ؟؟؟ ...

این بار هم اشک ریخت و هم گریه کرد ، هم اشک ریخت و هم فکر کرد ... هم اشک ریخت و هم تصمیم گرفت ... هم اشک ریخت و هم نیت کرد ...

تصمیم گرفت دیگه اون گناهانی رو که انجام می داد رو ترک کنه

یه دفتر گرفت و از رفتارای زشتش نوشت از کارای بدی که کرده بود از غیبتهایی که ... از نگاههای حرام ... از دروغها .... از بی حرمتی ها ... از ناشکری ها ... از ....

اشک می ریخت و می نوشت

اونقدر غرق کارش شده بود که گذشت زمان رو احساس نکرد صدای جیک جیک گنجشکها می اومد

صبح شده بود ...

 تصمیم گرفته بوده از این به بعد نمازش رو اول وقت بخونه قلم و دفتر رو زمین گذاشت و رفت که وضو بگیره ناگهان چشمش به آیینه افتاد

مات و مبهوت مانده بود

چهره داخل آیینه دیگه اونی نبود که دیروز دیده بود

اون روز خیلی زیبا شده بود یه نورانیت خاصی توی چهرش دیده می شد

چشماش پر اشک شد

و رفت وضو بگیره ...    

 

 

 

 

 

 


نوشته شده در جمعه 90/6/4ساعت 12:7 صبح توسط زهرا| نظرات ( ) |