جوینده معرفت

بسم الله الرحمن الرحیم

 

لباس عروس ...... دیوار

.... داشت از خیابان رد می شد مسیر تازه ای را برای رفتن و آمد روزانه اش انتخاب کرده بود

سر راهش مغازه ای توجهش را به خود جلب کرد

   از دور به مغازه خیره شد... قدم به قدم به آن نزدیکتر می شد تا اینکه خود را دم مغازه دید

مغازه لباس عروس بود

مانکن عروس با لباسی زیبا و خیره کننده بیرون  مغازه توجه هر دختر دم بختی را به خود جلب می کرد و شاید گاه لحظاتی

 خود را درون آن تصور می کرد ، نگاهی به داخل مغازه انداخت

لباس هایی زیبا منتظر عروسی که آن را به تن کند درون مغازه وجود داشت

   عجله داشت و باید می رفت ... فردای آن روز باز هم آن لباس زیبای عروس بیرون  مغازه توجهش را به خود جلب کرد و

 باز لحظاتی را مشغول تماشای آن شد ولی این بار فقط به نگاه بسنده نکرد و با انگشتانش آن را لمس کرد وبه

 سنگکاریها و تزئینات لباس توجه کرد خیلی خوشش آمده بود ... با ظرافت تمام دوخته شده بود و جای عیبی بر روی آن

 نمی دید .

از آن پس هر روز آن مغازه را می دید ولی هر روزکه سپری می شد دیگر توجهش کمتر و کمتر می شد انگار آن لباس زیبا

 دیگر برایش تازگی نداشت و خود را درون آن تصور نمی کرد ...

یکی از همان روزها باز توجهش به آن لباس جلب شد این بار نه به خاطر زیبایی آن لباس بلکه به خاطر آلودگیهایی که بر

 روی لباس می دید .... لحظه ای ایستاد و به لکه هایی که بر روی لباس وجود داشت خیره شد جای انگشتان رهگزران و گرد و

 غبار آلوده هوا و دود ماشینها و....

 

 

دیگر دوست نداشت حتی لحظه ای خود را درون آن تصور کند . به راهش

 ادامه داد . روزگاری گذشت و این بار خیابان آمدنش برای کار بخصوصی بود

 البته دیگر تنها نبود و همسفر زندگیش را با خود آورده بود تا او هم نظر

 بدهد و در انتخابش شریک باشد

آری این بار می خواست لباس عروسی خودش را انتخاب کند اول به مغازه

 ای که همیشه سر راهش می دید رفت

ولی نه برای انتخاب لباسی که بیرون مغازه بود!!!

 بلکه داخل مغازه شد و از لباس های داخل مغازه لباسی زیبا را انتخاب کرد ، لباسی که نه جای انگشتان رهگزران روی آن

 بود نه لکه های دود ماشینها و نه گرد و غبار هوا ... عجیب نبود که لباس های داخل مغازه از همان اولین روزهایی که آن

 مغازه را دیده بود وجود داشتند ولی هیچکدامشان تازگی و زیبایی و تمیزی خود را از دست نداده بودند ...آخر لباس های

 داخل مغازه را دیواری محافظت کرده .آنچه که مانکن بیرون مغازه نداشت .

به نظر شما چادر یک دختر جوان نمی تواند مانند آن دیوارهای مغازه او را از آلودگیهای اطرافش حفظ کند ؟ ... آیا ذره ای

 از زیبایی لباس های داخل مغازه کم شده بود ؟

البته باید توجه داشت که چادری که خدا برای ما انسانها خلق کرده از جنس آجر و سیمان نیست که مانع کار و

 فعالیت روزانه ما شود .

روزهای زیادی به این مطلب فکر کرده ام و به این نتیجه رسیده ام که در این دنیا هر چه که ارزش و بهایی دارد و برای

 انسان اهمیت دارد دارای حصار و در و دیوار است و هر چه که ارزش و بهایی ندارد بدون حصار . انسانها پولهای هنگفت و با

 ارزش خود را درون صندوقی با دیوارهایی ضخیم و قفلی بزرگ قرار می دهند تا مبادا پولشان را دزد ببرد . ولی کسی که سیب

 زمینی می فروشد هرگز سیب زمینی های خود را داخل صندوقچه چیزهای باارزشش نمی گزارد نه اینکه ارزش ندارد ! ارزش

 دارد ولی نه به اندازه طلا و جواهراتش ...پس هرچه باارزش تر دیوارش ضخیم تر . یک طلا فروش وقتی کرکره مغازه اش را

 پایین می آورد اول طلا هایش را داخل صندوقش می گزارد آن را قفل می کند و صندوقش را جایی قرار می دهد که کسی

 متوجه آن نشود تازه مغازه اش را به دزدگیر مجهز می کند تا مبادا کسی فکر دزدی به سرش بزند ... فکر نمی کنم انسانی

 پیدا شود و طلا فروش را به خاطر این کارش سرزنش کند چون عقل می گوید آنچه ارزش دارد را حصار بکش .  

 


نوشته شده در سه شنبه 90/5/11ساعت 9:25 صبح توسط زهرا| نظرات ( ) |